دوستي داشتم که مدتي بود که وضع کار و کاسبيش رو به راه شده بود. من چند وقتي بود که به خاطر مشغله هاي فراوان از اين دوست بي اطلاع بودم. يک شب به ياد او افتادم و با او تماس گرفتم. خيلي خوشحال شد. در حين مکالمه به او گفتم مدتي است وارد کار بيمه شده ام و به او پيشنهاد دادم يک بيمه عمر براي خودش تهيه کند. اما به من گفت که اصلاً نيازي ندارد. بعدها دو بار او را ديدم و به او يادآور شدم که سهل انگاري نکند اما به من گفت: ببين دوست عزيز من آنقدر در جاهاي مختلف سرمايه گذاري محکم و پرسود کرده ام که نيازي به اين بيمه ندارم و آنقدر پول دارم که تا چند نسل من هم کافي است. چيزي نگفتم. هر بار که تماسي داشتيم يا او را مي ديدم چيزي در مورد بيمه نمي گفتم. ارتباط ما به همين منوال يک سال و اندي گذشت تا اينکه سه ماهي کلاً مفقودالاثر شد. بعد از 3 ماه با من تماس گرفت که متوجه شدم در يکي از سرمايه گذاريهايش ضرر هنگفتي کرده طوري که هر چه بدست آورده بود را از دست داده و کلي هم بدهي بالا آورده است و حالا از ترس طلبکارها مخفي شده بود. به او گفتم : رفيق، نمي خواهم نمک روي زخمت بپاشم اما مي دانستي که اگر با آن وضعيت مالي خوبي که داشتي و بيمه نامه خوبي باز مي کردي، اندوخته آن بيمه نامه طبق قانون از خطر مصادره در امان بود و مي توانستي تا 90٪ آن را وام بگيري و کسب و کار تازه اي را بياندازي.
رفيقم آهي کشيد و گفت: اي کاش مجبورم مي کردي که يک بيمه عمر براي خودم تهيه مي کردم.
نظرات شما عزیزان: